۱۳۸۶/۰۷/۰۵

!انتظار

بلـــــه!
اینم از کلاس استاد فائز. رفتیم سر کلاس و مخمون پنچر شد! منم این ترم خودمو خفه کردم با این درس برداشتنم، روزی یه کلاس؛ امروزم که بین دو تا کلاس 4 ساعت اللاف بودم....
بگذریم، الان داشتم اخبار می خوندم، نمی دونم ما چه هیزم تری به این غربیا فروختیم که اینجوری با ما تا می کنن! یه جوری از نگرانی برای امنیت جهان حرف می زنن که هرکی ندونه فکر میکنه فرشته های خدا روی زمینن!!! کاملا یادشون رفته که چه بلایی سر ما آوردن با تسلیحات شیمیایی که به عراق می فروختن.....حالا ما اینجا شدیم مجنون دست به اسلحه که همه باید ازمون بترسن!
بی خیال...
ما بریم یه فیلم ببینیم.


۱۳۸۶/۰۶/۲۳

Massage not Delivered!

#هه هه! این مخابرات مام خیلی جوکه، من دقیقا 20 روز پیش به یکی اس ام اس فرستادم، امروز دیدم یهو صدای گوشی دراومد، دیدم نوشته ...Massage not Delivered To.

۱۳۸۶/۰۶/۲۰

6/6

#هه هه! نمردیم یه بارم که شده 100% درسارو تو این خراب شده پاس کردیم!!!
جفتشم شدم 14. گند زدم دیگه. ولی از شرشون خلاص شدم، دیگه نمیتونستم فکرشم بکنم که بازم برم سر کلاس مغناطیس :-& .
.
.
.
امروز با ممرضا رفتیم رشت، اینجا آفتاب مخه آدمو می ترکوند؛ اونجا شر شر بارون میومد. رشته دیگه!
ما رفتیم.

۱۳۸۶/۰۶/۱۰

ای با من و پنهان چو دل

ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم
تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم
دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم
ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم
من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم
در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو
این‌ها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم
ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را
هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم
ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر
بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم
گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم
گر سال‌ها ره می روی چون مهره‌ای در دست من
چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم
ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کن