۱۳۸۸/۱۱/۰۸

هشتم بهمن هشتاد و هشت

چند روزه شروع کردم فرانسه یاد بگیرم، به کمک مجموعه روزتا استون. گرامرش تقریبا شبیه انگلیسیه، ولی تلفظاش سخته.
کتاب هم می‎خونم، خواجه تاج دار، خلاصش رو هم یه جا می‎نویسم.
13 بهمن هم انتخاب واحد دارم.

۱۳۸۸/۱۱/۰۵

هفت اقلیم، هفت گوهر

می رسد آوای تاریخم به گوش، کای مدبر جامه عبرت بپوش


روزگاری پرتو علم و هنر، در جهان تابیده از این بوم و بر


روزگاری آفتابی بوده ایم، هر سوالی را جوابی بوده ایم

گرچه اکنون خسته و فرسوده ایم، روزگاری عرش را می پیموده ایم

هر که جانش حله تحقیق یافت، هفت گوهر را به هفت اقلیم یافت

ما شنیدیم و خودی آراستیم، در پی این آرزو برخاستیم

جستجو کردیم هفت اقلیم را، عشقمان می داد این تعلیم را


عشق را در جان خود پرورده ایم، هفت گوهر ارمغان آورده ایم

هفت جام از هفت ساقی هفت دست، تا رویم از نو به میدان مستِ مست

باده ای رنگین که حیرت آورد، باده ای کز نو به غیرت آورد

این شراب کهنه را از نو بنوش، چشمه ای شو از درودن خود بجوش

" مجتبی کاشانی"

۱۳۸۸/۱۱/۰۱

اول بهمن هشتاد و هشت

رفتم barajin.com بعد یارو مسئول سایت گفت مدیر قسمت برق میشی، گفتم باشه، بعد یه روز همه مدیرارو دعوت کرد تو یه کنفرانس (چت) بعد از اونجا من با مک دوس شدم

اول بهمن هشتاد و هشت

بله بعد از کلاس معاری سه تایی رفتیم جلوی پنجره کلاس، مهرداد در مورد c2m  با فرزاد حرف میزد و از اونجا بود که با فرزاد دوست شدم.

۱۳۸۸/۱۰/۲۵

۱۳۸۸/۱۰/۱۹

ما و استکبار

این ماییم >ما<، این هم استکبار است >استکبار<. استکبار شب که می‎خوابد به امید این می‎خوابد که فردا صبح ما نباشیم. استکبار از خواب که بیدار می‎شود اول ایمیلش را چک میکند که ببیند خواب ندیده اش تعبیر شده یا نه. استکبار ظهر بعد از نهار نقشه می‎کشد برای شب، شب هم که طبق معمول شکست می‎خورد به امید آن خواب کذایی میخوابد. این بود داستان ما و استکبار.

نوزده ده هشتاد و هشت

قدیما که چت روم یاهو میرفتم، اتفاقی با قندعسل چت کردم و بعد هم تو دانشگا دیدمش بعد رفتیم پیش رییس بزرگ و بعد هم پیغامک درست شد.
البته نظرم عوض شد، اول میرم دانشگاه

۱۳۸۸/۱۰/۱۸

هجده دی هشتاد و هشت

ميخواستم برم اول دبيرستان، هنوز تابستون بود، بابام گف يكي از دوستاش ميگه نيرو محركه هنرستان داره، ولي امتحان ورودي ميگره، بخون شايد قبول شدي؛ داشتم هندونه ميخوردم، گفتم باشه. اين شد كه الان اينجام.

۱۳۸۸/۱۰/۱۶

داستان پیرمرد

يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستان خريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي که در خيابان افتاده بود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبي راه انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند.
روز بعد که مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد. من روزي 1 دلار به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد.»
چه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي تونم روزي 10 سنت بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟
بچه ها گفتند: «10 سنت؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقط 10 سنت حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم.» و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به ندگي ادامه داد...