روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا قافل از احوال سخن خویشتنم
از کجا آمده ام، آمدنم بحر چه بود
مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بودست مراد وی از ین ساختنم
جان که از عالم علوی ست، یقین می دانم
رخت خود بر آنم که همان جا فکنمذ
مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پرو بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم
یا کدام است می نهد اندر دهنم
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جانست، نگویی، که منش پیرهنم
تا به تحقیق مرا راه ننمایی
یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم
می وصل بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم درشکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آنکه آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز، اگر روی به من بمایی
و الله این قالب مردار به هم در شکنم
۱۳۸۳/۰۴/۲۱
حضرت مولانا 1
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر